برادر کوچک استاد آزاد این روزها در کرواسی است و از زیبایی های این کشور مخصوصا دو شهر زاگرب و ساموبور استوری های زیبایی میگذارد. چند روز پیش در بازدید از موزه ی روابط پایان یافته عکسهای جالبی منتشر کرد. کنجکاو شدم بیشتر در مورد این موزه بدانم و دست به دامان گوگل شدم.
ادامه مطلب
یک ماهی است که گوشی امیرعباس را به خاطر شروع مدارس از او گرفته ام. به گمانم کار خوبی کردم ولی وقتی دیروز گوشی را برای مدت کوتاهی در اختیارش گذاشتم متوجه شدم درک چه حس های زیبایی را از او دریغ کرده ام. خنده های بلندش با دیدن یک کلیپ خنده دار و نشان دادن آن به من و پدرش و این بار بلندتر خندیدنش. گوش دادن به موسیقی های توی گوشی اش که از من هم آنها را بیشتر دوست دارد و همراه شدن با خواننده ی مورد علاقه اش حامد همایون و حرکات موزونش. چینش تیم فوتبالش. طراحی ماشینهای مسابقه اش و گشت زدن در صفحه ی دیجی کالا و دیدن مدلهای ps4 و کشیدن نقشه برای خریدشان. دویدن و پریدن هایش. چشمگفتنهایش. کمک کردنهاش و مهم تر از همه انجام به موقع تکالیفش.
چقدر اعتراف به اشتباه سخت است!
بزن باران/ ایهام
حوالیِ تو
دلتنگی چگونه است
اینجا که باران می زند.
ابوطالب_
+در این هوای پاییزی و بارانی زیبا چه ترانه ای گوش میدین؟
.
۴۳۲ کلمه، سه دقیقه
بیا برویم خیابان جمهوری. از بهارستان شروع کنیم و کارت عروسی با هم ببینیم. تو بگویی یک کارت ساده میخواهم و من هی حساب جیبم را بکنم ولی بعد پیش خودم فکر کنم گور پدر پول. خندهات بیش از این حرفها میارزد عزیز دلم.
ادامه مطلب
بیقرار توام به خواب هر شبم در کنار توام
چه عاشقانه در انتظار توام بیا بمان کنارم
بیقرار توام/ رضا ملک زاده
از عصر که از وب بریدا دانلودش کرده ام مدام در گوشی ام پلی میشود.
ممنون بریدای خاله
حال دلتون همیشه خوش
" روزگار غریب" علیرضا قربانی را مریم پیشنهاد داد. از روزی که در واتس آپ دریافتش کرده ام مدام و هر روز در گوشم میخواند. اصلا نمیتوانم رهایش کنم. هر دفعه بیشتر زیبایی اش لمس میشود. با یک ریتم آرام و شعری از شاملو تا نیمه ها پیش میرود و یک دفعه اوج میگیرد. همینجاست که نفسم بند میاید و با علیرضا قربانی همخوان میشم. چندین دفعه تکرار همان دو خط شعر است و همانطور که صدای خواننده ی اثر از تو دور میشود موسیقی متن در گوش ات میکوبد. کر خوانها گویی دستت را گرفته اند و با خودشان میبرند و در لابلای صدای کوبه ها رهایت میکنند.
ادامه مطلب
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته در باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد
مگر میشود روز هنرمند بیاید و تو در خاطرم نیایی.
ادامه مطلب
ﻧﺤﻮﻩ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﻼﺱ
2 + 2 = 4
ﺣﺎﻻ ﻧﺤﻮﻩ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﻮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ!
رامین 13 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ ﺳﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ مازیار ﺷﺸﻢ سینوس ﺯﺍﻭﻪ دست چپ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺍﺳﺖ
ﺍﻟﻒ ) ﺍﺮ رامین ﻧﺼﻒ ﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﻨﺪ مازیار ﻨﺪﺷﻼﺕﺩﺍﺭﺩ؟
ﺏ ) پدربزرگ مسعود را رسم کنید!
ج ) چرا؟
عاشق سوال آخر شدم
+دانش آموزم برام ارسالش کرد به نظرتون منظور خاصی داشته
روز دانش آموز بر دانش آموزان امروز و دیروز مبارک
نمیخواهم قضاوت کنم و مدام به خودم تلنگر میزنم شاید راست میگویند!!
بار اول نیست. چندین بار برایم اتفاق افتاده که بخواهم پولی را خورد کنم و به چندین مغازه رفته ام و گفته اند نداریم. همین چند ماه پیش نیاز به پول خورد داشتم. پولم ۱۰ هزار تومانی بود( نخندید) به چندین سوپری که سر و کارشان با همین پول خوردهاست مراجعه کردم و هیچ یک همکاری نکردند. آخر سر گفتم یک آدامس موزی بدین و ۱۰ تومان را دادم و ناباورانه بقیه اش را بهم برگردانند.
امروز پیرمردی سر چهار راه با عصا ایستاده بود و دست بلند کرد تا مسیرمستقیمی را برسانمش. ایستادم و سوار شد و همان ابتدا گفت پول ندارم. گفتم من پول نخواستم. پیرمرد چهره اش مهربان بود و در گوشش سمعک داشت و خمیده راه میرفت. چشمهایش غم خاصی داشت. به ظاهرش نمیخورد گدا باشد. سر کوچه ی خانه امان که رسیدم پیاده اش کردم. گفت برای رسیدن به خانه ام هم پول ندارم. کمکم کن. در کیفم هیچوقت پول نقد پیدا نمیشود. اگر هم باشد عسل و بصل(بهار و امیرعباس) کش میروند. گفتم صبر کن از میوه فروش سر کوچه کمک بگیرم. رفتم و به میوه فروش گفتم از کارت من ۱۰ تومان بکشید و نقد به این پیرمرد بدین! دیگر میتوانید حدس بزنید چی گفت
نگاه های پیرمرد به سوی من بود. می دانستم کمی پایین تر سوپر مارکت هم هست و باز می دانستم هیچ کدامشان حاضر نخواهند شد این کمک را در حق من و پیرمرد انجام دهند. سری تکان دادم و به پیرمرد گفتم شرمنده ام. نشد کمکت کنم. گفتم بروید و خدا کند کسی پیدا شود که شما را به منزل برساند بی هیچ چشمداشتی!
+ چقدر بد شده ایم!
از وقتی با صبا ظهیرالدوله رفتم و بر مزار فروغ حاضر شدم علاقه ی خاصی به دانستن زندگی این شاعر پیدا کردم. از فروغ هیچ نمیدانم. مهسا این کتاب را در مورد زندگی فروغ در پیجش معرفی کرده بود. از دوستانم مهسا و صبا این کتاب را خوانده اند و من به تازگی شروع به خواندنش کرده ام و هر فصل که تمام میشود مدام از خودم می پرسم یعنی واقعیت دارد؟ آن خانه ی ته شهر و آن اتفاق ! آن رفتار سرهنگ با فروغ و آن عروسی هول هولکی. هنوز در اهواز هستیم و فروغ به پرویز پیشنهاد داده که برای کمک خرج خانه خیاطی کند!
مهسا!
صبا!
کمک.
مگر میشود کسی اینقدر چندش و تهوع آور باشد که با دیدنش حالت خراب و خرابتر شود؟! کسی که نبودنش بهتر از بودنش است و همچنان نفس میکشد و زنده است کسی که فقط خودش را بخواهد و خودش را ببیند.
چهارسال است که به بهانه ی خانه سازی، پیرزن را دق داده است. چهارسال است که فرزندانش یک جا نتوانسته اند در خانه ی پیرمرد دور هم جمع شوند و با هم بنشینند زیرا اتاق موقت مسی اشان ظرفیت سه نفر را بیشتر ندارد. چهار سال است در اتاقی که من نامش را طویله گذاشته ام نه کولری روشن شده است و نه بخاری علم شده است. نه غذای خوبی طبخ شده است و نه یک چوب کبریت به اموال خانه اضافه شده است. پیرزن گوشه ی اتاق با یک اجاق سه شعله ی تخت روی زمین آشپزی میکند به شرط آنکه کپسول گازشان را پسرانش پر کرده باشند. امروز دو ساعت تمام مهربان همسر در شهر پیرمرد خیابانها را گشته است تا برای اجاق گاز و گرمای آن طویله کپسول گاز پیدا کند و خوشبختانه نیافته است. اشتباه از همسر و دیگر فرزندان است که حرف شنوی اشان از پیرمرد ظلم بزرگی را نثار پیرزن کرده است. بارها گفتمشان ولی باز تا پیرمرد شکم گنده و چندش امر میکند دست به سینه ادای احترام میکنند. کاملا معتقدم پیرمرد متوسل به جادو و جنبل شده است چون گذشته ی خوبی هم برای فرزندانش رقم نزده است و هر چه بوده است رنج بوده است و عذاب و کارشبانه و نداری!
هیچوقت نمیبخشمش نه به خاطر ظلم هایی که به پیرزن و فرزندانش روا میدارد. به خاطر تهمتی که در گذشته ی نه چندان دور ناجوانمردانه بر من زد!
مگر میشود کسی تا این حد چندش آور باشد
+ سنجاق شود به پستهای پیرمرد
جاده ی یک طرفه/ پاشایی
دیروز پنجمین سالگرد درگذشت مرتضی پاشایی بود. خواننده ای که به تازگی شناخته بودمش و آهنگهاش تازه داشت ورد زبانم میشد که رفت. آهنگ" ستایش" پاشایی، آهنگ وب یکی از دوستان بود و برای اولین بار بود که صداشو شنیدم و با همون آهنگ شیفته ی صدا و آهنگهاش شدم. بعد ستایش جاده ی یک طرفه اش رو خیلی دوست دارم.
اجرای بالا در جشن سالانه ی سایت موسیقی ما اجرا شده است. گوشش کردین یه فاتحه براش بفرستین.
از وقتی اینترنت برای پیام رسانها و سایتهای خارجی قطع شده برگشتیم به حدود ۸ سال پیش. وقتی برای خبر گرفتن از هم ایمیل می زدیم یا پیامک ارسال میکردیم یا تماس تلفنی برقرار می کردیم. این چند روزه ارتباطم با دوستانم بیشتر با پیامک است و نوعی نوستالژی خاصی دارد. پیامکهایی که حاوی گیف و عکس و استیکر و آهنگ نیست و بسیار ساده و خودمانی مینویسیم سلام. خوبی؟
زنگ آخر بود و سر کلاس بچه های یازدهم تجربی بودم. عادتی که دارم موقع درس دادن نمیگذارم کسی همراه من یادداشت بردارد. چند تایی از بچه ها هستند که به خیال خودشان زرنگی میکنند و فکر میکنند معلم متوجه نمیشود. گفتم هیچ کس نمینویسه! بعد نمیدانم چه شد که گفتم منظورم هیچ کس نیستا! همین جمله بحثی را در کلاس به راه انداخت. بچه ها شروع کردند به سوال پرسیدن. خانم! هیچ کس خواننده ی مورد علاقه اتونه؟ گفتم من فقط اسمشو شنیدم. عمرا بتونید حدس بزنید هوادار چه کسی ام ؟! اسامی خواننده های پاپ اینوری و اونوری یک به یک از گوشه و کنار کلاس به گوش میرسید. اسامی برخی خواننده ها رو اصلا نشنیده بودم. همه رو نام بردند و مانده بودند مد نظر من چه کسی است. مرتب جو کلاس را متشنج میکردم و از هیاهوی آنها برای پی بردن به نام فرزاد فرخ لذت می بردم. سر آخر یکی از بچه ها نامش را گفت و کلاس به یک ارامش نسبی رسید. حال مانده بودند فرزاد فرخ کیست و چه ترانه هایی خوانده است. جز دو سه نفر از بچه ها کسی نمیشناخت او را. خوشم امده بود کمی اذیتشان کنم. گفتم هر کسی آشنایی داشته باشه و برای من بلیط کنسرتش را بیاورد مستمرش بیست است. همهمه ای شد. یکی گفت خانم ما بلیط کنسرت طلیسچی رو براتون میاریم. گفتم فقط فرزاد فرخ. آن هم vip.
دیگری رو به بچه ها پیشنهاد داد که بچه ها نفری ۵۰۰۰ تومان بیارین برای خانم بلیط کنسرت بخریم. گفتم عالیه. مستمر همه اتون رو بیست میدم. باورشان شده بود طفلکی ها
برای حال بد این روزهای سرزمینم. برای دل داغدار خانواده های میهنم. برای جان خسته ی ایرانم.
خدا همینجاست/ ساسان پاشایی فر
+ سپاس از شارمین عزیز بابت پیشنهاد آهنگ
استاد آزاد میرزاپور عزیز به زیبایی تار این قطعه را نواخته است. گوش بدهید و لذت ببرید در این هوای گرفته ی اول آذر ماه
ارایشگاهی که میروم را چند خواهر با هم اداره میکنند خواهرانی هنرمند که بسیار شوخ و با انرژی و دوست داشتنی هستند. امروز کمی کارم طول کشید و همچنان که منتظر اتمام کار بودم خانمی همسن من که از دوستان خواهران ارایشگر بود شروع کرد به تعریف کردن از مراسم عقدش و هدایایی که خانواده های دوطرف داده بودند. ۱۴ سال پیش ازدواج کرده بود. از شاباشهای ۵۰۰ تومانی می گفت و از سالنی که نمیگذاشتند آهنگی برای رقص پخش شود. جالبترین قسمت ماجرا مربوط به هدیه ی پدرشوهرش سر سفره ی عقد بود. میگفت پدرشوهر یک سیم کارت ۹۱۹ با اعتبار شارژ دوهزار تومانی سر سفره ی عقدش داده بود در حالیکه اصلا تلفن همراه نداشتم
با تعریف کردنهای این خانم یاد پیرمرد و کارهایش افتادم که متاسفانه هیچ خاطره ی مثبتی برایم رقم نزده است!
+ سنجاق شود به پستهای پیرمرد
ارمان ارمان/ محسن میرزاده
سپاس از سینای عزیز بابت پیشنهاد این آهنگ زیبا
پی نوشت::
اوره آسمین؛ ارمان ارمان… دگورمژن دگورمژن…
کریه برخان خاده جان دبارژن؛ همدل هوال عزیز جان ته ناویژم
چاو شور پرن؛ ارمان ارمان سره ساوو…
اورزه لنگه هوال جان ورین راوه؟ بکن برا عزیز جان درد بلاوه
ترکه مه کر
الله خاده ارمان ارمان… دلبرِ من… دلبرِ من…
داغت دانی؛ یارِ جان جیگرِ من… بو خراوو و مال خراو دلبرِ من
خه ور نه وو الله خاده؛ ارمان ارمان… ژه یارِ من
کمانداره بی مروت بر دلِ من… خه ور نه وو عزیزه ژه یار من…
بالاخانه ارمان ارمان؛ ارمان ارمان…
خشت و نیمه؛ ارمان ارمان… خشت و نیمه
فه که یاره هواله کانیا جیمه…
فه که یاره هواله کانیه جیمه للای لای
سر هلینم ارمان ارمان ارمان ارمان ارمان ارمان له کویران
چه ره بوومه یاره جان خانه ویران… له وی کارا مال خراو بومه حیران
بالاخانه ارمان ارمان؛ ارمان ارمان…
خشت و نیمه؛ ارمان ارمان… خشت و نیمه
فه که یاره هواله کانیا جیمه…
فه که یاره هواله کانیه جیمه للای لای
ترکه مه کر
الله خاده ارمان ارمان… دلبرِ من… دلبرِ من…
داغت دانی؛ یارِ جان جیگرِ من… بو خراوو و مال خراو دلبرِ من
خه ور نه وو الله خاده
ارمان ارمان؛ ژه یارِ من
کماندارِ بی مروت؛ بر دلِ من
خه ور نه وو عزیزه ژه یار من
شاه سیاران ارمان ارمان؛ ارمان ارمان… کا گلا من…
ابرهای آسمان می غرند… گله بره ها زار می زنند
ای یار و همدمِ من؛ من تو را ترک نمی کنم
حسودان زیادند؛ مواظب خودت باش…
اسپند سر راهِ خودت دود کن!
بخند و شادی کن؛ تا غمها و دردهایت دور بشوند…
خدایا! دلبرم ترکم کرده است… یارِ من؛ داغی روی دلم گذاشته است
داغون و خانه خراب شده ام؛ ای دلبرِ من
خدای من؛ از یارِ من خبری نشد… ابرو کمان بی محبت، دلم را برد
عزیزِ من؛ از یار من خبری نشد
بالا خانه نیمه ساز است
لب و دهان یار من زلال و زیباست
سر به کوه و بیابان بگذارم!
ای یارِ عزیزم؛ دیدی چگونه خانه ویران شدم؟
ای خانه خراب هنوز توی این کار حیران مانده ام
بالا خانه نیمه ساز است
لب و دهانِ یار من زلال و زیباست
خدایا؛ دلبرم ترکم کرده است… یارِ من؛ داغی روی دلم گذاشته است
داغون و خانه خراب شده ام؛ ای دلبرِ من
مدارس تهران یکشنبه(فردا) هم تعطیل شد و این در حالی است که هوای تهران از عصر با بادهایی که نمیدانم هواشناسی اینها را پیش بینی نکرده بود انگار، تقریبا تمیز است. ما به هوای بدتر از انچه که فکر کنید به مدرسه رفته ایم. من که نمیدانم چه خبر است ولی حس میکنم خبرهایی است!
از عصر که متوجه شدم مدارس به دلیل آلودگی هوا تعطیل است به امیرعباس نگفتم تا مطالعات اجتماعی اش را که تا جمعه غروب کش داده است و نخوانده است بخواند. میدانستم اگر تعطیلی فردا را بفهمد کتاب را که میبندد هیچ، تا ۱۲ شب نیز پای تلویزیون و شبکه ی نسیم ولو خواهد بود. درسش را خواند و به موقع هم به رختخواب رفت.
به نظرتان مادری فهیم هستم یا خبیث؟
مربیان مهد بهار در این سه سال و اندی که بهار مهد کودکی شده است مرتب تغییر کرده اند. مدیر مهد بسیار جدی با کارکنانش برخورد میکند و کوچکترین کوتاهی از آنها ببیند اخراج میشوند. این مساله به ظاهر خوب است ولی اگر نیک بنگریم با مربیانی دورو مواجه میشویم که در حضور مدیر مهد تمام کارهایشان را به بهترین نحو انجام میدهند. نمونه اش همین امروز ظهر که موقع گرفتن بهار از مهد، مدیر در مهد حضور داشت. مربی بهار احوالپرسی گرمی کرد و بهار رو آورد و کاپشن اش را تنش کرد و یکبرچسب جایزه داد و روبوسی کردند و گزارش کار امروزش را به من گفت که چه کرده اند و چه گفته اند و چه ساخته اند.
روزهایی که مدیر در مهد نیست اوضاع اصلا اینطور نیست. کاپشن بهار رو باید خودم پیدا کنم. برخی وسایل بهار در اتاق بازی جا میماند و باید با بهار برویم سراغشان و مربی حتی برای احوالپرسی ظاهر نمیشود.
یک ماه پیش بود که بهار برچسبهای السا و آنایش را مهد برده بود و به هر یک از دوستانش برچسبی هدیه داده بود. نصف برچسبها مانده بود و در کلاسشان جا گذاشته بود. وقتی در زدم تا برچسبها رو بگیریم مربی اش با تندخویی رو به من و بهار کرد و گفت از صبح دارم برچسب از زمین جمع میکنم! این مورد برخوردش را به مدیر مهدشان گزارش دادم و تعجب کرد و گفت اتقاقا ایشان از فعالترین و با حوصله ترین مربیان من است ولی حتما پیگیری میکنم.
نتیجه اینکه باید ناظری باشد کارمان را درست انجام دهیم!
یه روز به لطفی گفتم که آقای لطفی! می خوام سه تار و تار یاد بگیرم. البته نه اینکه بخوام نوازندگی بکنم، فقط میخوام بتونم هر چی دلم میخواد بزنم.
لطفی گفت: ماشاالله آقا! عجب همتی دارین شما! ما بعد از این همه سال نمیتونیم اونچه دلمون میخواد بزنیم.
هوشنگ ابتهاج
راننده ی اسنپ که تماس گرفت و گفت بسته دارید، مهربان همسر با تعجب پرسید از طرف چه کسی است؟!
بسته برای من بود. کادو پیچ شده با ربانی پارچه ای به رنگ عشق و یک شاخه گل رز سفید و یک نامه روی بسته. هر چه فکر کردم از طرف چه کسی می تواند باشد و مناسبتش چیست به نتیجه نرسیدم. به سرعت نامه را باز کردم و چشمم به نامش که افتاد خندیدم و گفتم صبا هدیه فرستاده است. کادو را که باز کردم فقط جیغ کشیدم. چه کرده بود این دختر. تحلیل ردیف طلایی. بهتر از این نمیشد. نامه ی پر مهرش را که خواندم آرزو کردم ای کاش الان کنارش بودم و بغلش می کردم و می بوسیدمش. فقط او می دانست که چه چیزی مرا اینقدر خوشحال می کند.
صبای نازنینم! برای بودنت خدا را شاکرم و صمیمانه برای تو و آقا امین شادی آرزومندم
درخواست اسنپ مرا که برای کلاس نادری قبول کرد هنوز به لوکیشن مبدا نرسیده بودم و به این خاطر زنگ زدم تا ببینم چقدر زمان می برد تا به مبدا انتخابی من برسد. حرف زدنش غیرمعمول بود. چندان متوجه ی حرفهایش نشدم. چندین بار تکرار کرد و در بین حرفهایش مدام میگفت پیام میدم. گوشی رو که قطع کردم پیامکش رسید نوشته بود راننده ی ناشنوا هستم و تا لحظاتی دیگر به لوکیشن شما میرسم. وقتی دیدمش لبخندی زد. لبخندش دلنشین و نگاهش مهربان بود. همیشه که نباید کلام حرف اول را بزند.
آرام نمیشوم از این درد. از این غم. از این شهادت.
از صبح که خبر شهادتش را شنیده ام مدام اشک میریزم. بی اختیار اشکهایم جاری اند. حاج قاسم را دوست داشتم. فقط حاج قاسم را.
و یقین دارم هیچ کس به اندازه ی او مرد نبود و نخواهد بود.
دلم می سوزد از نداشتنش. از نبودنش. انگار وقتی بود خیالمان از هزار برنامه ی خرابکارانه ای که در مرزها بی صدا خفه میشد و نمیفهمیدیم راحت بود. دلم برای فرزندان شهدای مدافع حرم کباب است که یتیم شدند. بعد از پدرانشان امیدشان به حاج قاسم بود.
وقتی وعده ی نابودی حضور داعش را داد و وعده اش صادق بود عکسش مدتها پروفایلم بود. عده ای خندیدند. عده ای مسخره کردند. اهمیت ندادم. همانها باز خوشحالند و بر اشکهای ما میخندند. بگذار بخندند. آنقدر بخندند که دل درد بگیرند.
یقین دارم انتقام خونش را خواهند گرفت سربازان بی ادعای حاج قاسم
شهادتت مبارک سردار دوست داشتنی
درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت ، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود !
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ، استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ،
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ، ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام ، سرت را بالا بگیر بلا می سر !
دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم
دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم
رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :
" ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی "
رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ،
همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند
گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟
.
میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی
همین
.
پویان اوحدی
در اینستا پیج دارند و برای تبلیغات مهدشان هم که شده است کلی پستهای گول زنک نشر میدهند. چند روز پیش از طریق پیجشان متوجه شدم که برای بهار و برخی بچه هایی که متولد دی ماه هستند تولد گرفته اند و عکس دسته جمعی بچه ها را با کیکی خوش سیما و به ظاهر خوشمزه منتشر کرده اند. از بهار پرسیدم کیک هم خوردین؟ گفت نه! بردن طبقه ی بالا. به ما ندادن. موضوع را از مهد پرس و جو کردم. گفتند اصلا آن کیک در عکس تزیینی است و کیک نیست. کیکی که بهار میگوید را مادر یکی از بچه ها تهیه کرده بود برای کلاس بچه ی خودش! گفتم کارتان درست نبوده. میتوانستید از مادران بچه هایی که تولدشان دی ماه بود پول بگیرید و سفارش کیک داشته باشید و چشم و دل بچه ها را اینگونه تشنه نگه ندارید. جوابی نداشتند!
موهای بهار را هم به قدری نامتقارن و زننده بسته بودند که زیر پست مهد کودک به این موضوع اشاره کردم. از آن روز به بعد مربی بهار موهای بهار را شانه نمیکند و حتی با من رو در رو نمیشود و وقتی بهار رفت به عادت همیشگی ظهرها موقع برگشت به خانه، جایزه ی برچسبی دختر خوب بودنش را بگیرد مربی به او برچسب نداده بود!
+ همان شب مهربان همسر با کیک کوچکی که گرفت جبران کار زشت مهد را کرد امیدوارم در ذهن بهار این رفتارها نماند
که از خوشی باخبره
به ما که خسته ایم بگه
خونه ی بهار کدوم وره.
+ استوری علی قاضی نظام
سر کلاس ۱۲ تجربی بودم و مشغول درس دادن که معاون وارد کلاس شد و از من اجازه خواست چند دقیقه زمان کلاس را به او اختصاص دهم تا با دیدن ناخن بچه ها نمره ی انضباط بچه ها را بدهد! دانش آموزان غافلگیر شدند و هیچ راه فراری نداشتند. برخی علاوه بر ناخن بلند داشتن، لاک جیغ هم زده بودند.
معاون ردیف کنار دیوار را چک کرد. در این بین زهرا از دانش آموزان خوب کلاس برای اینکه معاون گیر به ناخنهای بلندش ندهد با ایما و اشاره از من اجازه خواست تا از کلاس خارج شود. صلاح ندیدم و سرم را آرام به نشانه ی نه بالا بردم. زهرا سریع از ردیف وسط خود را به ردیف کنار دیوار رساند و در نیمکت اول کنار دوستش نشست و گرم مطالعه شد دل در دلم نبود. اگر معاون میفهمید قطعا برای من بد میشد. من هم مانند زهرا عمل کردم و خودکار به دست سرم را با کتاب ریاضی ام گرم کردم که وانمود کنم متوجه ی تغییرمکان زهرا نشده ام
خوشبختانه بخیر گذشت و زهرا بسیار تشکر کرد و قول داد دعایم کند
+ امان از دانش آموزان امروزی
امشب افتتاحیه ی تئاتر شاگردم الهه بود( الان دانشجوست) نمیدونم چطور وارد کار تئاتر شد و چطور شد تهیه کننده ی تئاتر؟! دعوتم کرد برای دیدن تئاترشان ولی نه دعوت افتخاری. دعوت به خرید بلیط از تیوال. چون معتقدم از هنرمندان مخصوصا تئاتری ها باید حمایت کرد پیشقدم شدم و بلیط تهیه کردم و به دیدن تئاتر رفتم در خیابان وصال. تمام ذهنیتی که از موقعیت و جایگاه خودم داشتم به کل در این دو ساعت حضورم در تماشاخانه فرو ریخت. نه اینکه آدم مغروری باشم ولی حس کردم الهه کمی در حقم نامهربانی کرد. نیم ساعت تمام تنها منتظر شروع اجرا بودم و الهه با تئاتری ها جلوی در تماشاخانه ایستاده بود و حرف میزد. بعد از نمایش هم دسته گلش را دادم و سریع سالن را ترک کردم.
اینها را بیخیال.
خیابان وصال و کافه ای دنج و حضرت یار و پرتاب به گذشته ای که همش در ذهنم در حال چرخیدن است.
فروغ در زندگی شیفته ی سرعت بود:« فقط برای من مساله ی سرعت مطرح بود. مثل اینکه این سرعت جوابی به خفقان و خاموشی درون من می دهد و برای من تسکینی است. وقتی با سرعت پیش می روم نمی توانم به چیزی بیندیشم و همین را دوست دارم. حس می کنم که بار مسیولیت سنگینی از روی دوشم برداشته می شود. خودم را رها می کنم در آن جریانی که مرا با شتاب به پیش می برد و این راه طی شدن، حالت نفس تازه کردن را برای من دارد.»
در ساعت سه بعد از ظهر روز دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ فروغ با سرعت« به سمت استودیو می رفت. فروغ بچه ها و پرنده ها را بسیار دوست داشت. می گفت: آنها پاک ترند. آخر هم جان خودش را در راه دوستی با بچه ها گذاشت
(«تشریح صحنه ی تصادف بسیار دلخراش است.
عکسش در اینترنت هست. گاهی فکر می کنم اگر فروغ کمربند ایمنی بسته بود شاید این تصادف مرگبار نمی بود. حیف و صد حیف
و هنوز هم ما داریم در رانندگی بیشترین تلفات را می دهیم.». این بخش در متن اصلی نیست)
و ظهر چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۴۵ خاک پذیرنده _که اشارتی به آرامش داشت_ با آن دهان سرد مکنده_ که در هیات گور درآمده بود_ او را در خود فرو برد :« آمبولانس سفیدی که غرق گل است آرام به خیابان گورستان ظهیرالدوله نزدیک می شود. زمزمه ها و اشک ها جاریست. جسد را از آمبولانس بیرون می کشند. او به لطافت شعرش در زیر طاق شال ترمه خفته است. احمد شاملو، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج ، ساعدی، و چند تای دیگر تابوت را به دوش می گیرند. باران دوباره شروع شد و اشک ها هم. اما غریو صلوات این هر دو را بی تفاوت می کند جنازه بر روی دوش این چند تن به محل گورستان حمل می شود و بعد پای گور به زمین گذاشته می شود.
کدام قله؟ کدام اوج؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه ی تلاقی و پایان نمی رسند؟
کار گورکن ها تمام شده. حالا دارند آجر و گچ توی گور می چینند. فروغ هنوز زیر طاق شال ترمه در انتظار گور است. برآمدگی دستهایش را از زیر شال می شود تشخیص داد. صدای گورکن ها بلند می شود. بعد صدای صلوات و بعد حمل جسد به طرف گور. باران چند لحظه قطع می شود، آن قدر که طاق شال ترمه را از روی جسد بردارند. پس از آن برف، برفی پاک و سپید از آسمان فرو می ریزد سپیدتر از کفن او. او را که سپید پوشیده است آرام در گور می نهند. زمین را و گورش را رنگ سپید برف پوشانده است.»
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد.
منبع: فروغ در قلمرو شعر و زندگی
نویسنده: بهروز جلالی
پ.ن: برگرفته از کانال تلگرامی مهسای جان
+ ۲۴ بهمن سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد است. شاعره ای که به تازگی عظمتش را دریافته ام. روحش قرین آرامش.
چند روزی بود این اجرای نوازنده ی خیابانی در شبکه های مجازی غوغا کرده بود. قطعه ی خزان استاد مشکاتیان که به زیبایی هم در این ویدیو اجرا شده است. خیلی ها گشتند و پیدایش کردند و الان برای خودش معروف شده است. فربد ذوالقدر نام این نوازنده ی خیابانی است و جالب است که از محضر اساتید بزرگی چون استاد لطفی و ساکت و کیانی بهره برده است. از مردم خواسته حمایتش کنند و بسیاری هم آمادگی خودشان را برای کمک مالی به ایشان ابراز کردند. گروهی گفتند برای معروف شدنش دست به انتشار ویدیوی نوازندگیش زده است ولی اگر این مورد هم صادق باشد به نظرم ارزش معروف شدن را به خیلیها دارد. حداقل برایمان با صلابت و صحت و زیبایی مینوازد و لذتش را میبریم.
+ حامی هنرمندان باشیم
قطعه ی خزان از آلبوم مژده ی بهار ایرج بسطامی
این روزها اگر سری به پیج اینستای وزیر آموزش و پرورش بزنید و کامنتهای معلمان را زیر تک تک پستهایش ببینید دستتان می آید که این وزارتخانه با کارمندانش چگونه تا میکند. آذر امسال ۲۲ سال و سه ماه سابقه ام پر شد و چون سابقه ی خدمت در مناطق کمتر توسعه یافته را داشتم یک سال و نه ماه تعجیل در رتبه و طبقه شامل حالم شد و در آذر ماه ۹۸ رتبه ی عالی(آخرین رتبه دریافتی) و طبقه ۱۲ (به خاطر مدرک)را گرفتم و طی حکم جدیدم افزایش ۵۰۰ تومانی حقوق در پی آن داشتم. با اجرای طرح رتبه بندی در بهمن ماه که سالها پیش حرفش بود و اجرا نشده بود متاسفانه در حکم جدیدم رتبه و طبقه ام را پس گرفتند و به رتبه ی خبره و طبقه ی ۱۱ برگشتم و طی آن افزایش حقوق هم حذف شد. با اعتراض گسترده ی معلمینی که وضعیتشان شبیه من بود طی ده روز پیش با تصمیم عجولانه از سوی وزارت برای احراز رتبه ای که حقمان بود باید آزمونی اینترنتی ۴۰ سوالی طی زمان ۴۰ دقیقه می دادیم از ۸ منبع که حدود ۵۰۰ صفحه بود. اطلاع رسانی به قدری ضعیف بود که حتی مدیر و برخی از مسئولین اداره از این آزمون بی اطلاع بودند. مراحل ثبت نام آزمون هم اینترنتی بود و باید پنل ثبت نام برایم باز می شد که متاسفانه یادشان رفته بود باز کنند با پیگیری بسیار در اداره بالاخره امکان ثبت نام برایم مهیا شد و نمرات سه دوره ارزشیابی گذشته به عنوان امتیاز اولیه بارگذاری شد. حال باید مدیر مدرسه امان در پنل مدرسه ثبت نام مرا تایید میکرد. مدیرجان هم ناوارد بود و با پرس و جو از مسئولین کارگزینی بالاخره موفق شد و من ثبت نام شدم. زمان آزمون چهارشنبه ۳۰ بهمن از ساعت ۳ تا ۴ عصر بود. سر زمان مقرر وارد سایت ضمن خدمت شدم و شروع کردم به جواب دادن به سوالاتی که بعضی هایش اصلا در جزوات و محتواهای عنوان شده نبود. سه صفحه را که جواب دادم یک دفعه صفحه سفید شد و پیام پوزش مبنی بر اختلال در سیستم برایم ظاهر شد. تمام جوابهایم پرید و امکان بازگشت به صفحه ی آزمون برایم میسر نشد و با کمال وقاحت نمره ی صفر را برایم منظور کردند و برایم نوشتند شما مشمول رتبه نمیشوید!
خیلی تاسف خوردم نه بابت اینکه این وضع برای آزمون من( نه فقط من) پیش آمد بلکه به خاطر سیستم بیماری که من در آن بهترین سالهای عمرم را گذاشته ام و برای گرفتن حقم از من آزمون صلاحیت میگیرند!
+ معلمان بسیاری این روزها عصبانی اند درکشان کنید
درباره این سایت